باران نه ، تازیانه روی سنگفرش. سنگفرشی که شاید سالی چندبار سنگینی کفش های گرانقیمتش را تحمل کرده بود و حالا تمام هیکلش را به دوش می کشید. همه زخمهایش و همه اشکهایش. سنگفرش صبور بود. مثل همان موقع که داغ سیگار نیمه روشنش را با پاشنه پا بر سینه اش گذاشت و عکس العملی نشان نداد. مثل آن موقعی که چرک گلویش را به صورتش انداخت و حرفی نزد و حالا هیکلش. مجموعه ای از گوشت و چربی انباشته و بهم متصل با جریانی ضعیف و سرخ رنگ. جریان متعفن زندگی بخش. سنگفرش صبور بود. اما لخته خون تمام صورتش را پوشانده بود و دیگر چیزی نمی دید. نمی دید غذایی را که برای کرمهای خاکی در حال پخته شدن بود. اما می شنید خِرخِر را. همینطور که قبلا شنیده بود. صدای خرخر ملیونر گدا، گدای ملیونر، پسر بچه دست فروش، پیرمرد ورشکسته و جوان عاشق پیشه را و حالا همه صداها را با هم می شنید. تحمل نداشت اما سنگفرش باید می بود چون صداها بودند، چون گوشتها بودند، چون لخته ها بودند و آنها بودند تا سنگفرشها باشند تا باز هم ببینند و باز هم تازیانه بخورند. نه ! باران.

نظرات شما عزیزان:
|